خشنود وخرسند گشتن. (ناظم الاطباء). قانع شدن. خرسند گردیدن. خشنود گشتن: همگنان را راضی کردم مگر حسود را که راضی نمیشود الا بزوال نعمت من. (گلستان). راضی شدم به یک نظر اکنون چو وصل نیست آخر بدین محقرم ای دوست دست گیر. سعدی (خواتیم). بحال نیک و بد راضی شوای مرد که نتوان اختر بد را نکو کرد. سعدی (صاحبیه). ز حاتم بدین نکته راضی مشو ازین خوبتر ماجرایی شنو. سعدی (بوستان). چو راضی شد از بنده یزدان پاک گر اینها نگردند راضی چه باک. سعدی (بوستان). چند از سیاه کاسه کنم قوت خویش جمع راضی شدم چو خامه بقطع زبان خویش. یحیی کاشی (از ارمغان آصفی). تطویق، راضی شدن: طوقت له نفسه تطویقاً. (منتهی الارب). غبور، راضی شدن. (تاج المصادر بیهقی). - از یکدیگر راضی شدن، آشتی کردن. اصلاح کردن. و رجوع به راضی گردیدن و راضی گشتن شود. ، بمجاز پذیرفتن و قبول کردن. (ناظم الاطباء). تن در دادن. تسلیم شدن. رضا دادن. زیربار رفتن. تصدیق کردن. حاضر شدن: خدا را از جهت خود بس دانست و صبر کرد و راضی شد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 310). واجب کرده بر هر یک که گردن نهندفرمانهای او را و راضی شوند بکرده های او. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 309). بتقدیر باید که راضی شوی که کار خدایی نه تدبیر ماست. ناصرخسرو. راضی شدم و مهر بکرد آنگه دارو هر روز بتدریج همیداد مزور. ناصرخسرو. ما سزاواریم بدانچه منزلتی عالی جوییم و بدین خمول و انحطاط راضی باشیم. (کلیله و دمنه). زنهار نستانش که به پنجاه دینار راضی میشوند. (گلستان). محاکمۀ این سخن بقاضی بردیم و بمحاکمۀ عدل راضی شدیم. (گلستان). هرگز دو خصم بحق راضی نشوند تا پیش قاضی نروند. (گلستان). راضی بخلاصیم نشد مرگ مردیم ولی نیاز مندیم. ولی دشت بیاضی (از آنندراج). ، اذن و اجازت دادن، فروتنی کردن، پسندیدن و پسند کردن. (ناظم الاطباء)
خشنود وخرسند گشتن. (ناظم الاطباء). قانع شدن. خرسند گردیدن. خشنود گشتن: همگنان را راضی کردم مگر حسود را که راضی نمیشود الا بزوال نعمت من. (گلستان). راضی شدم به یک نظر اکنون چو وصل نیست آخر بدین محقرم ای دوست دست گیر. سعدی (خواتیم). بحال نیک و بد راضی شوای مرد که نتوان اختر بد را نکو کرد. سعدی (صاحبیه). ز حاتم بدین نکته راضی مشو ازین خوبتر ماجرایی شنو. سعدی (بوستان). چو راضی شد از بنده یزدان پاک گر اینها نگردند راضی چه باک. سعدی (بوستان). چند از سیاه کاسه کنم قوت خویش جمع راضی شدم چو خامه بقطع زبان خویش. یحیی کاشی (از ارمغان آصفی). تطویق، راضی شدن: طوقت له نفسه تطویقاً. (منتهی الارب). غبور، راضی شدن. (تاج المصادر بیهقی). - از یکدیگر راضی شدن، آشتی کردن. اصلاح کردن. و رجوع به راضی گردیدن و راضی گشتن شود. ، بمجاز پذیرفتن و قبول کردن. (ناظم الاطباء). تن در دادن. تسلیم شدن. رضا دادن. زیربار رفتن. تصدیق کردن. حاضر شدن: خدا را از جهت خود بس دانست و صبر کرد و راضی شد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 310). واجب کرده بر هر یک که گردن نهندفرمانهای او را و راضی شوند بکرده های او. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 309). بتقدیر باید که راضی شوی که کار خدایی نه تدبیر ماست. ناصرخسرو. راضی شدم و مهر بکرد آنگه دارو هر روز بتدریج همیداد مزور. ناصرخسرو. ما سزاواریم بدانچه منزلتی عالی جوییم و بدین خمول و انحطاط راضی باشیم. (کلیله و دمنه). زنهار نستانش که به پنجاه دینار راضی میشوند. (گلستان). محاکمۀ این سخن بقاضی بردیم و بمحاکمۀ عدل راضی شدیم. (گلستان). هرگز دو خصم بحق راضی نشوند تا پیش قاضی نروند. (گلستان). راضی بخلاصیم نشد مرگ مردیم ولی نیاز مندیم. ولی دشت بیاضی (از آنندراج). ، اذن و اجازت دادن، فروتنی کردن، پسندیدن و پسند کردن. (ناظم الاطباء)
روانه شدن و سفر کردن. (ناظم الاطباء). براه افتادن. (یادداشت مؤلف). روانه شدن. (بهار عجم). جاری شدن. روانه گشتن. روان شدن. عزیمت کردن. راه رفتن: بسیل نوبهار از جا نمی خیزد غبار من خوش آن رهرو که تا گویند راهی شو روان گردد. صائب تبریزی (از بهار عجم). ظلمت از هستی است ورنه رهنوردان عدم شمع جان خاموش میسازند و راهی میشوند. صائب (از بهار عجم). - راهی شدن خون، روان شدن آن. جاری شدن آن. بمجاز، بهدر رفتن آن: در بیابانی که شمشیر تواش یک جاده است من اگر از پا نشینم خون من راهی شود. ملاقاسم مهدی (از بهار عجم). ، سفر کردن. (ناظم الاطباء). سفری شدن. بسفر شدن. حرکت کردن برای سفر. سفری یا راهی دور را آغاز کردن یا عازم آن شدن. (یادداشت مؤلف) : ای سفرساز هر چه خواهی شو برکن این شاخ و برگ و راهی شو. زلالی (از بهار عجم). گفت شمس الدین بشو، راهی شو. (مزارات کرمان ص 44). ، به اصطلاح، اغلام کردن. (بهار عجم). لواط کردن: شد او راهی به راهی آرزو کام حیا ماندش ز در گم کرده پیغام. (از بهار عجم). تو راهی شو که من در خانه آیینه خوابیدم. بیدل (از بهار عجم)
روانه شدن و سفر کردن. (ناظم الاطباء). براه افتادن. (یادداشت مؤلف). روانه شدن. (بهار عجم). جاری شدن. روانه گشتن. روان شدن. عزیمت کردن. راه رفتن: بسیل نوبهار از جا نمی خیزد غبار من خوش آن رهرو که تا گویند راهی شو روان گردد. صائب تبریزی (از بهار عجم). ظلمت از هستی است ورنه رهنوردان عدم شمع جان خاموش میسازند و راهی میشوند. صائب (از بهار عجم). - راهی شدن خون، روان شدن آن. جاری شدن آن. بمجاز، بهدر رفتن آن: در بیابانی که شمشیر تواش یک جاده است من اگر از پا نشینم خون من راهی شود. ملاقاسم مهدی (از بهار عجم). ، سفر کردن. (ناظم الاطباء). سفری شدن. بسفر شدن. حرکت کردن برای سفر. سفری یا راهی دور را آغاز کردن یا عازم آن شدن. (یادداشت مؤلف) : ای سفرساز هر چه خواهی شو برکن این شاخ و برگ و راهی شو. زلالی (از بهار عجم). گفت شمس الدین بشو، راهی شو. (مزارات کرمان ص 44). ، به اصطلاح، اغلام کردن. (بهار عجم). لواط کردن: شد او راهی به راهی آرزو کام حیا ماندش ز در گم کرده پیغام. (از بهار عجم). تو راهی شو که من در خانه آیینه خوابیدم. بیدل (از بهار عجم)
خوب شدن. نیکو شدن: خدائی شد که فلان طور شد. خدائی شد که این کار شد یا آن کار نشد. خدائی شد که من نرفتم. خدائی شد که فلان نیامد یا فلان کار نشد. خدائی شد که گلوله دور از قلب و ریه خورد. (یادداشت بخط مؤلف)
خوب شدن. نیکو شدن: خدائی شد که فلان طور شد. خدائی شد که این کار شد یا آن کار نشد. خدائی شد که من نرفتم. خدائی شد که فلان نیامد یا فلان کار نشد. خدائی شد که گلوله دور از قلب و ریه خورد. (یادداشت بخط مؤلف)
محبوب شدن. عزیز شدن. مورد علاقه واقع گشتن: به بانگ خوش گرامی شد سوی مردم هزارآوا وز آن خوار است زاغ ایدون که خوش و خوب نسراید. ناصرخسرو. تاک رز از انگور شد گرامی وزبی هنری ماند بید رسوا. ناصرخسرو
محبوب شدن. عزیز شدن. مورد علاقه واقع گشتن: به بانگ خوش گرامی شد سوی مردم هزارآوا وز آن خوار است زاغ ایدون که خوش و خوب نسراید. ناصرخسرو. تاک رز از انگور شد گرامی وزبی هنری ماند بید رسوا. ناصرخسرو
ویران شدن منهدم شدن: باز وقتی که ده خراب شود کیسه چون کاسۀ رباب شود. سعدی. عدو که گفت بغوغا که درگذشتن او جهان خراب شود سهو بود پندارش. سعدی. ، فرودآمدن و خوابیدن. افتادن. واریز کردن چون دیوار و امثال آن. بزیر آمدن: دیوار دل بسنگ تعنت خراب شد رخت سرای عقل بیغما کنون شود. سعدی. ، سخت مست شدن: بیا بیا که زمانی ز می خراب شویم مگر رسیم به گنجی در این خراب آباد. حافظ. ، ضایع شدن. فاسد شدن. عیب پیدا کردن. - در جایی خراب شدن، در آنجا بار و بندیل گشودن و ماندن
ویران شدن منهدم شدن: باز وقتی که ده خراب شود کیسه چون کاسۀ رباب شود. سعدی. عدو که گفت بغوغا که درگذشتن او جهان خراب شود سهو بود پندارش. سعدی. ، فرودآمدن و خوابیدن. افتادن. واریز کردن چون دیوار و امثال آن. بزیر آمدن: دیوار دل بسنگ تعنت خراب شد رخت سرای عقل بیغما کنون شود. سعدی. ، سخت مست شدن: بیا بیا که زمانی ز می خراب شویم مگر رسیم به گنجی در این خراب آباد. حافظ. ، ضایع شدن. فاسد شدن. عیب پیدا کردن. - در جایی خراب شدن، در آنجا بار و بندیل گشودن و ماندن
تهی شدن. (ناظم الاطباء). مطاوعۀ خالی کردن: تیر اندازد بسوی سایه او ترکشش خالی شود در جستجو. مولوی. حلق جان از فکر تن خالی شود آنگهان روزیش اجلالی شود. مولوی. ، خلوت شدن: زمانی برآسای با شهره زن چو خالی شود خانه از انجمن. فردوسی. و جایگاه چون خالی شود... که جمعی نادان ندانند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 99). چو بتخانه خالی شد از انجمن برهمن نگه کرد خندان بمن. سعدی (بوستان). ، مبّری شدن. جدا شدن: میری بود آنکوچو بگرمابه درآید خالی شود از مملکت و جاه و جلالش. ناصرخسرو. ، تنها شدن: حسن گفت: اکنون وقت حج است برو حج بگزار چون فارغ شوی بمسجد حنیف رو پیری بینی در محراب نشسته. وقت بر وی تباه مکن، بگذار تا خالی شود پس بااو بگو تا دعا کند. (تذکره الاولیاء شیخ عطار). چون وقت نماز شام درآمد آن مرد برفت و خلق با وی برفتند آن پیر خالی شد پیش او رفتم سلام کرد. (تذکرهالاولیاء عطار) ، روان شدن شکم، رهاشدن و آزاد گشتن. (ناظم الاطباء). - خالی شدن خانه یا سرای، بدون ساکن شدن آن. این ترکیب بیشتر در موردی بکار میرود که خانه استیجاری بدون مستأجر شود. - خالی شدن شهر از مردم، بدون جمعیت شدن شهر. شغر. (منتهی الارب)
تهی شدن. (ناظم الاطباء). مطاوعۀ خالی کردن: تیر اندازد بسوی سایه او ترکشش خالی شود در جستجو. مولوی. حلق جان از فکر تن خالی شود آنگهان روزیش اجلالی شود. مولوی. ، خلوت شدن: زمانی برآسای با شهره زن چو خالی شود خانه از انجمن. فردوسی. و جایگاه چون خالی شود... که جمعی نادان ندانند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 99). چو بتخانه خالی شد از انجمن برهمن نگه کرد خندان بمن. سعدی (بوستان). ، مبّری شدن. جدا شدن: میری بود آنکوچو بگرمابه درآید خالی شود از مملکت و جاه و جلالش. ناصرخسرو. ، تنها شدن: حسن گفت: اکنون وقت حج است برو حج بگزار چون فارغ شوی بمسجد حنیف رو پیری بینی در محراب نشسته. وقت بر وی تباه مکن، بگذار تا خالی شود پس بااو بگو تا دعا کند. (تذکره الاولیاء شیخ عطار). چون وقت نماز شام درآمد آن مرد برفت و خلق با وی برفتند آن پیر خالی شد پیش او رفتم سلام کرد. (تذکرهالاولیاء عطار) ، روان شدن شکم، رهاشدن و آزاد گشتن. (ناظم الاطباء). - خالی شدن خانه یا سرای، بدون ساکن شدن آن. این ترکیب بیشتر در موردی بکار میرود که خانه استیجاری بدون مستأجر شود. - خالی شدن شهر از مردم، بدون جمعیت شدن شهر. شغر. (منتهی الارب)